پهلوان/سیف الله حاجی پور/سیف اله حاجی پور/مهدی حاجی پور/تابلوساز حاجی پور
مختصری دربارۀ تابلوساز حاجیپور
من؛ محسن حاجیپور، در ۱۵ شهریور ماه سال ۱۳۵۶ خورشیدی مطابق با سحرگاه ۲۱ ماه مبارک رمضان در شهر اصفهان متولد شدم.
پدرم؛ مرحوم پهلوان سیفالله حاجیپور، فرزند پهلوان ملّا امین، فرزند حاج علی، فرزند احمد، فرزند عوص از باستانیکاران پایتخت بود که کارگردانان و تهیهکنندگان سینما گهگاه از ایشان دعوت میکردند تا در بعضی از فیلمها و سریالها همچون کوچه مردها، بیتا، تنها مرد محله، آتش بدون دود، گدایان تهران، پهلوان مفرد و... حضور یابد.
پدر تا سال ۵۶ در تهران ماند؛ اما به علت جوّ حاکم، مخصوصاً اتفاقات بعد از سال ۴۲ و اعدام طیب حاج رضایی، و همسو نبودن با برخی از جریانات فکری آن دوران، با وجود باردار بودن مادر و چند ماه قبل از تولد من به همراه خانواده راهی اصفهان شد و تا آخرین روزهای عمر پربرکتش نیز در همین اصفهان باقی ماند.
بعد از انقلاب ۵۷ و در دوران جنگ و با وجود سن بالا؛ به صورت داوطلب و منقطع به خط مقدم جبهه رفت و آمد داشت و در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ و در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر، وقتی که من فقط ۵ سال داشتم به واسطهٔ موج انفجار شنوایی خود را برای ۳ ماه از دست داد. اما مانند بسیاری دیگر از همرزمانش، نه در آن دوران و نه در دورانهای پس از آن، با وجود پروندهٔ پزشکی در لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، بیمارستان اهواز و بیمارستان شهید صدوقی اصفهان؛ هیچگاه به دنبال هیچگونه سهمیه و امتیازی نبود و نهایتاً مطابق میل درونی خویش در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در شامگاه ۵ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ در حالی که آسمان بیامان میبارید و چشم در چشم هم دوخته بودیم و دست در دست هم میفشردیم از این سرای خاکی دل برکند و به دیار باقی شتافت و حسرت بوسیدن دستهای پینهبستهاش را تا ابد بر دلهامان نهاد... روحش شاد.
برادرم نیز مرحوم استاد مهدی حاجیپور، جوانی خوشصورت بود که تمامی درهای دنیا به یکباره به رویش در حال باز شدن بود... در نگاه اول؛ چونان برادر کوچکتر من مینمود، در حالی که ۶ سال از من بزرگتر بود و بعد از پدر، برای من؛ همان جایگاه پدری و ابویّت را داشت. اما او نیز در یک روز دلانگیز بهاری، در ساعات اولیهٔ صبح؛ در یکی از باصفاترین خیابانهای اصفهان به نام عباسآباد، که قدم زدن در آنجا در آن ساعت از روز و در آن موقع از سال هر مردهدلی را زنده میدارد، در میان درختان سر به فلک کشیدهٔ دو سوی خیابان قدیمی و باریک، و در میان اشرفیهای بهاری که از درختان به روی سر و صورت رهگذران میریزد، به یکباره پر کشید و بیخداحافظی رفت و دیگر هرگز بازنگشت... روحش شاد و جنت؛ مکانش باد.
حال تمام این قصهها را گفتم تا بلکه خود را نیز به واسطهٔ آنها و به رنگ و بوی آنها معرفی کرده باشم؛ وگرنه که من هیچ نیستم جز یک تابلوساز کوچک، با یک کسب و کار کوچک، که دوست میدارد بزرگ بیندیشد و در مقیاسهای بزرگ و جهانی کار کند. من نهایتاً میتوانم که "بخواهم" در شغل خود و به نوبهٔ خود؛ انسان، تابلوساز و کاسب خوبی باشم... میتوانم به صراحت بگویم که از کودکی، از قبل از درس و مدرسه؛ در قاب تابلوساز شدن، در راه خطاط شدن و در رؤیای هنرمند شدن غوطهور بودهام. چرا که سوای شاگردی در محضر اساتید هنر خوشنویسی همچون «مرحوم استاد معین الکتاب» و شاگردی نه به قصد مزد، که به قصد یادگیری نزد استادان تابلوساز، همچون «استاد منصور ستاری»، و مهمتر از همه شاگردی با عشق به نزد «پدر» [که به راستی غیر از اینکه مدام ما را در کورههای داغ سختیهای کار میپخت، استاد یکتا و بیهمتای درس زندگی بود برای ما] و به واسطهٔ محبت خواهرانم؛ از ۴ سالگی خواندن، و از ۵ سالگی نوشتن آموخته، و مدام در پی بهتر نوشتن و زیبا نوشتن بودهام. اما نمیتوانم ادعا کنم که بهترین تابلوسازم؛ چرا که واقعاً نیستم.
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هــر زبان که می شنـــوم نامکـــرر است
پدر. سنه ١٣١٨ هـ.ش تهران. پادگان جى طهران. نفر اول سمت راست. روحش شاد
My late dad. Military service. Tehran. IRAN. The year 1939. Standing up far right
والدي المرحوم البطل سیف الله. (في يمين) خدمة عسکریة. عام ١٣٥٨هـ.ق طهران. إیران
باشگاه افسران تهران
My dad in a gym in Tehran, capital of IRAN
والدي المرحوم البطل سیفالله حاجيبور
حدود ۷۰ سال قبل. باشگاه افسران طهران. مراسم اهداء جوایز پرس سینه. نفر اول نشسته از سمت چپ. خدا بیامرزدشون
My late dad champion Seifollah. About 70 years ago. Tehran, Iran. Army gymnasium. Getting Weight Lifting prize. The first person sitting on the left side. May God bless all of them
إنها بطولة أبي المرحوم سيفالله بن أمين الأخيرة قبل حوالي ۷۰ سنة خلت في صالة الجيش للألعاب الرياضية في طهران-إیران للحصول على جائزة رفع الأثقال. هو الشخص الأول الجالس على الشمال. رحم الله الجميع
صحنهای از فیلم پهلوان مفرد. گمونم دههٔ ۴۰ يا ۵۰ اين فيلم ساخته شده... اين كه داره میره توی گود، پدر مرحوم منه. اونی كه داره لخت میشه بياد تو گود، رضا بيكه. نقش اصلی هم كه ناصر خان ملک مطيعی بود. خدا رحمتشون کنه
My dad in a movie Pahlaven Mofrad (Mofrad The Champion) in English. 1960s... He was an athlete and sometimes accepted some roles offered to him because of his body
والدي البطل سيفالله بن أمين في الفيلم الإيراني «پهلوان مفرد» (البطل مفرد) بالعربية... قبل حوالي ٥٠-٤٠ سنة. إيران. طهران
جنگ تحمیلی. خط مقدم. شط
Iraq & Iran war. Front line troops
الحرب بين العراق وإیران. والدي المرحوم البطل سیفالله في الخطوط الأمامية. الحرس الثوري
استاد خطّهٔ خط؛ مرحوم معین الکتاب رحمة الله علیه... حدود یک سال پنجشنبهها سر صلاة ظهر یک ساعت میرفتم پیششون و مشق خط میکردم. میگفتن با این خطی که از من یاد میگیری چیزای خوب بنویس. مغازهشون توی چهارباغ عباسی؛ توی پاساژ شکری، توی پاگرد راه پلهها بود. همیشه فضا پر بود از بوی خوش نفت علاء الدین. خدا رحمتشون کنه.
Mr Moein. Supreme master of calligraphy. I was his student
استاذ الأساتذه، معلم الکبار، استاذي المرحوم معین الکتّاب
خداوند روح تمام در گذشتگان شما و من را بیامرزد. نثار روح تمام درگذشتگان بالأخصّ پدر و برادر من فاتحهای بفرستید. روحشان شاد و روانشان قرین نور و آرامش
Please send your prayers on my late father and brother's soul. May God bless them and bless your family members, your friends and all of your dears ,you lose them and they are not with you anymore. RIP
رحم الله من یقرأ الفاتحة مع الصلوات للمرحومین المغفورین؛ والدي البطل سیفالله بن أمین وأخي الأستاذ مهدي بن سیفالله